من دیوانه ترین خوش خیال روی زمین هستم که هنوز هم به تو کتاب هدیه می کنم، مثلا خیال می کنم این دفعه دیگر می خوانی ش...
چاپ #سه_شنبه_ها_با_موری تمام شده بوده. همه ی کتاب فروشی ها هم همین تازگی ها تمامش کرده بودند، من کتاب را از قدیم داشتم، همیشه توی کتابخانه ی اتاقم می دیدمش. همیشه تصمیم داشتم بخوانمش ولی نمی دانم چرا نمی شد، حالا هوا سرد است و من سرما خورده ام، دست هایم یخ کرده و روی یک صندلی نارنجی منتظرت نشسته ام و سه شنبه ها با موری می خوانم و فکر می کنم این کتاب آن همه سال توی کتابخانه ی من منتظر بود تا به امروز یخ کرده برسد به این صندلی های نارنجی به استیصال من، تا اینجا بنشینم و با رد شدن هر خانم چادری ای از جا بپرم و میچ و موری از اعماق تاریخ نشانم بدهند که زندگی این قدر ها ارزش ندارد که از دست کسی ناراحت باشم. حالا توی همان متروی تاریخی ایستاده ام و این ها را می نویسم، چند قطار آمده اند و رفته اند و من سوار نشدم.
باید بروم و برای همه ی اطرافیانم تشکر نامه ی محضری بنویسم که تحملم کرده اند، آن روز سرکلاس غرق سینوس کسینوس حل کردن بودم که یک نفر پرسید:"خانوم با دعا حل می شه؟" نمی فهمیدم چه می گوید؛ فکر می کردم در مورد مساله حرف می زند که با 2a حل می شود؟ و من واقعا ارتباط بین 2a و سینوس و کسینوسی را که درگیرش بودیم درک نمی کردم. پرسیدم یعنی چی؟ جواب داد:"منظورم اینه که مشکلتون با دعا حل میشه؟" خندیدم، نمی دانستم از کجا فهمیده اند که ناراحتم، گفتم "بله حل می شود، شما دعا کنید" و لابد دعا کرد که من امروز بالاخره از پاساژ تندیس "سه شنبه ها با موری" ای را می خرم که یقین دارم نمی خوانی ش.
بعد دست هایم را مثل قدیم رو به روی صورتم می گیرم و نفس عمیق می کشم، من با تمام وجودم اعتقاد دارم که همه چیز مثل قبل نمی شود، با تمام وجودم ایمان دارم که آدم هایی که می روند آنهایی نیستند که برمی گردند. اما به همان اندازه هم مطمئنم اوضاع بهتر از قبل می شود، حالا بیشتر قدرت را می دانم، حالا که پوسته ی سخت نوجوانی ام بالاخره شکسته شده و تمام قد یک دختر جوانم. آن روز تاریخی بعد از آنکه چترم میان شلوغی مترو گم شد احساس می کردم پوسته ی تو خالی ای شده ام که وجودی ندارد وقتی دیدم جای چترم خالی است توی همان تاریکی خیابان زیر گریه زدم و با گریه خواستم که درستش کند... حتی اگر درد داشته باشد... من اشتباه کرده ام مهربانم... ولی حالا بیشتر قدرت را می دانم، حالا مثل یک آدم بزرگسال دوستت دارم، حتی اگر هنوز هم کتاب هایی را که برایت می آورم نخوانی و چه کار کنم که چیزهایی که همیشه بیش از هر چیز دوست دارمشان، کتاب اند...
پ.ن: لبخند هایش عمیق است، خنده هایش هم، با خودم فکر می کنم حتی اخم ها و ناراحتی هایی که لحظه ای چهره اش را در هم فرو می برد از آن همه بودن های بی عمق بهتر است. از همه اش خوشحال می شوم، از دیدن انعکاس خودم در مردمک چشم هایش برای اولین بار هم، از در هم رفتن چهره اش، از خندیدن ناگهانی میان اخم هایش. بعد خودم را میان روزمرگی هایم پرتاب می کنم و می گویم هر چه هستی باش اما عمیق باش، کم باش اما ژرف... ژرف....